سر زمین بی قراریهایم
زمستان سرد افکارم
دوستان خوبی دارم ، اما ...
میخواهم به سیاره ام باز گردم
خسته از این احساسات و افکار بی بازار
خسته و پوچم ، بی سرزمینتر از باد
آدمها رو ، درک نمیکنم
خسته از بازیهای افکار و احساسات ، خالی میشوم برای لحظاتی
شاید زمین جای من نیست
کنایه میزنم به چشمانم
شاید وقتی دیگر بیاید
نمیدانم چگونه پرواز کنم به سیاره ام
شاید وقتی دیگر نیست
پر از همهمه و غوغایم ، بیقرارم
روح و جسمم بیقراره
بیقرار
شیشه های شکسته ، بی تفاوت از سرما
پنجرههای بسته ، دهن کجی میکنن به رهگذرها
گنجشکها جیک جیک کنان ، به دنبال سرپناه ، شایدم غذا
لذت دیدن از پشت پنجره ، میخوام پنجرهها رو باز کنم ، ولی سرمای آدما نمیزاره
آدمهایی که بی تفاوت له میکنن برفهای آسمونی رو ، شاید قسمتشون همین باشه
شاید غرور آدمها باشه که خورد میشه ، مثل صدای برف زیر پاها
جون میگره زمستون
میاد که بگه فراموش داره میشه زمستون سرد آدما
کنار شومینه گرم و راحت ، روی صندلی ، عقب ، جلو ، عقب ، جلو ، ................
راحت میشه باز وجدانمون ، وقتی که دون میریزم برای گنجشکهای پشت پنجره
دوباره نگاه میکنم به پنجره و غرق در بازیهای افکار طرد شدم
سکوت میکنم ، شاید زمان به احترام من ، باز هم سکوت کنه
صدای شازده کوچولو رو میشنوم ، توی سرماست
باید برم نجاتش بدم ، قبل از اینکه زیر پاها له بشه ، مثل برفا
دیدگاههای مثبت ، باورهای جوانه زده
برو و اصلا فکرشو نکن
لحظه به لحظه ، باید زیرو رو کرد ، خنده باید کرد
فهمیدن ، اینکه افتخاری نیست ، گفتن از چیزی
وحشت از رفتن
صدای پاهات ، عطر تنت
لذت رفتن و زیر بارون بودن و چترهای باز
بوی سرد تنت ، اشتیاق دیدن لحظه ها
بعد از اینهمه
مرگ تدریجی لحظه ها رو ، توی سکوت
جای تو یکی اینجا خالیه
وقتی نیستی ، اینجاست امن و امان
قول نمیدم بهت ، چون دیگه ارزشی توی قول نمیبینم
میدونم که یه روز میای
به آرزوم میرسم ، دیگه امن نیست برام ، چشمات
راهها دور میشن ، من میدوم ، دیگه دیر شده برای رسیدن
توی صفحه شطرنج زندگی یه سربازیم ، تلاش میکنیم تا زنده بمونیم برای دفاع و حمایت از اونی که براش سوگند وفاداری خوردیم
اولین باری که صفحه شطرنج رو دیدم ، واقعا گیج شده بودم ، نمیفهمیدم چرا همه خودشون رو فدا میکنن برای یک نفر
از اون سالها زیاد نمیگذره ، ولی تازه میفهمم که این فدا کاری برای چی بوده و هست
خسته نمیشه اون سرباز ، از اینهمه تلاش
نگاه کن به خودت ، توی آیینه گذشتت ، ببین چندتا دل شکستی و چندتا آدم رو اعدام کردی
حق زیستن ، حق مردن ، رفتن و کشتن و خاموش شدن ، دیگه تکراریه برای نفس کشیدنم
دوباره افکارم رو میخورم ، تا گرسنگی احساساتم روحم رو قربانی نکنه برای سیر شدن
مطرود از اجتماعی که لجنه
صدای نبضش ، دیگه به گوش نمیرسه ، شاید دوباره اسیر نفسه
آزادی افکارم رو ، یه بار دیگه جشن میگیرم توی حصار تنم ، تو هم دعوتی
توی شطرنج زندگی اونی که مات میکنه باخته و اونی که پات میکنه برده
تو دوست داری چطوری بازی رو تموم کنی
عکسهای یادگاری توی آلبوم زندگی . با هر غروب صفحه ای سیاه میشه از آلبوم
روی دیوار میشه دید سایه روزهای تاریک گذشته رو ، هیچ وقت فراموش نمیکنم ، لحظه هبوط رو
سرما بازم از پنجره احساسات نفوذ میکنه ، خودم رو میپوشونم تا بیمار نشم
آدمها رو دیگه حس نمیکنم ، هیچ صدایی دم از بودن نمیزنه ، همه هلاک شدن ، عکساشون رو توی آلبومم میشه دید
مثل چرکنویسهای درونم ، بازم ثبت میکنم همه دست نویسهای یه همجنسگرا رو
وقتی لالایی میگم برات ، به هیچی فکر نکن ، فقط آب نشو ، آخه تازه زمستون شروع شده
قانع هستم به خاک ، که اون همیشه خاکیه ، وقتی با تکبر راه میرم ، بهم میخنده
میخوام بدونن که بعد از رفتنم ، هیچ جای دیگه ای ندارم جز درون خاک
آسمون هم میدونه کیا دلم میگیره ، اونه که منو غرق میکنه هر شب
عریان شدن احساسات و افکارم ، برای اینه که عاشق خودمم
بستن چشم ها برای اعدام احساسات ، دیگه لازم نیست ، چون حسی نمونده برای محاکمه و اعدام
دیگه جای من نیست روی زمین سراغم رو از خاک بگیر ، آخه روز موعود نزدیکه