زمزمه های روشنایی شب و تاریکی روزهای تلخ تنهایی
صدای باهیچ بودن که پرده شب رو میدره
ارضاء شدن کودک درون از بیرون
مادامی که سکوت حاکم باشه تنهایی فریاد میزنه
نگاههای ملتمسانه ، غرور رو از بین می بره
وقتی تنهایی و سکوت توی تن ریشه کرده و هر روزت رو به لجن میکشه و خودش رو بزرگتر
خاطره هایی که بود و نبودش ، دنیای پوشالی کسی رو تغییر نمیده
کمی پوچی ، کمی دلبستگی ، کمی تشویش ، بیشتر ترس
جملات تکراری که بیشتر از روی اجباره تا عادت ، شایدم زائده افکار زخمی
نمیدونم چرا انگشتش رو گذاشت روی لبم و فشارش داد ، من رو محکوم کرد به سکوت
آروم ، ساکت ، مثل همیشه همون لبخند ، بازم توی خودم شکستم
شاید توی یکی از همین شبای روشن غرق بشم
بازم بیقرارم ، بیقرار
برای تو مینویسم ، میدانم که میخوانی با قلب خود احساساتم را
بهترین روزهای زندگی را در آغوش گرمت لمس میکنم
سکوت دیوار احساسات سنگین درهم پیچیده لاله های وحشی ، حکایت از آمدن فصل تازه ای از زندگی را نوید میدهد
چه ساده مینگری و میخوانی قلبم را ، بی آنکه فریادی برآوری
آماج دلتنگیهای انگشتان کوچکم مانند سوسوی ستاره های آنطرف پرچین احساساتم
نسیم روباهایم را برایت میوزم تا ترنم احساستم را بو بکشی
قلبهای پارچه ای عروسکهای زندگیهای گذشتهایم ، میخندی و در آغوشش میکشی
تو را دارم و فریادت میزنم ، بی آنکه کسی صدایم را فریاد زند
لحظه هایم را با رویای تو پیوند میدهم ، زندگیم را برایت فنا میکنم ، تو تنها لبهایت را برلبانم بفشار
دیگر هاله ای از خلا را احساس نمیکنم ، آنگاه که تو را میخواهم
میدانم که زندگی را باید دوباره ساخت ، دیروز را فراموش کرد و امروز را فریاد کرد و فردا را تماشا
فرداهای زیبا از آن کسی است که امروز را با شادیهایش با دیگران تقسیم کند
شازده کوچولوی من برای تو مینویسم تا بدانی و بخوانی
به تو محتاجم ، پس مرا در زندگی و آینده خود شریک یا در گوشه ای از آن جای بده
بی صدا گوشه ای آرام مینشینم بی آنکه کلامی بر آید از زبانم برای رنجشت
تو یک اتفاق خوبی در زندگیم
این یک حقیقت تلخ هستش ، شایدم یک ملودی دردناک
وقتی ماهی کوچیک دلت هوای دریا رو میکنه ، تویی که حتی دریا رو ندیدی
تویی که زمزمه های انسانیت رو به فراموشی سپردی
دلهایی که پاک و ساده از گذر زمان برای دیدنت لحظه شماری میکنن
تنهایی که هر لحظه روان و جسمت رو در هم میپیچه
اونوقته که دیگه ماهی کوچیکت توی حصار دلت غرق شده و کار از کار گذشته
خیلی بی تفاوت به زندگی ادامه میدی ، مثل آدمایی که توی زندگیت وارد میشن
دلم میسوزه برای روزهای رفته و بیقرار روزهای آینده
دعا نکن دیگه دعاهات هم بی اثر شده ، زندگی همینه
بازی شروع شده ، تو برنده ای و من بازنده
پس بزار به حصار تنت برسم تا مثل ماهی کوچولوم توی اون غرق بشم
شازده کوچولوی من ، گذر زمان تو رو به این ناکجاآباد آورد
شاید الان داری به این فکر میکنی که چرا توی سیاره ما خورشید فقط روزی یک بار غروب میکنه
میدونم که دلت برای سیاره و گل و غروب چند باره خورشید و تمام چیزهایی که از آن تو هستش تنگ شده
اگه صبر کنی ، گذر زمان برت میگردونه به همونجایی که ازش اومدی
فقط صبر کن مثل من