برای تو مینویسم ، میدانم که میخوانی با قلب خود احساساتم را
بهترین روزهای زندگی را در آغوش گرمت لمس میکنم
سکوت دیوار احساسات سنگین درهم پیچیده لاله های وحشی ، حکایت از آمدن فصل تازه ای از زندگی را نوید میدهد
چه ساده مینگری و میخوانی قلبم را ، بی آنکه فریادی برآوری
آماج دلتنگیهای انگشتان کوچکم مانند سوسوی ستاره های آنطرف پرچین احساساتم
نسیم روباهایم را برایت میوزم تا ترنم احساستم را بو بکشی
قلبهای پارچه ای عروسکهای زندگیهای گذشتهایم ، میخندی و در آغوشش میکشی
تو را دارم و فریادت میزنم ، بی آنکه کسی صدایم را فریاد زند
لحظه هایم را با رویای تو پیوند میدهم ، زندگیم را برایت فنا میکنم ، تو تنها لبهایت را برلبانم بفشار
دیگر هاله ای از خلا را احساس نمیکنم ، آنگاه که تو را میخواهم
میدانم که زندگی را باید دوباره ساخت ، دیروز را فراموش کرد و امروز را فریاد کرد و فردا را تماشا
فرداهای زیبا از آن کسی است که امروز را با شادیهایش با دیگران تقسیم کند
شازده کوچولوی من برای تو مینویسم تا بدانی و بخوانی
به تو محتاجم ، پس مرا در زندگی و آینده خود شریک یا در گوشه ای از آن جای بده
بی صدا گوشه ای آرام مینشینم بی آنکه کلامی بر آید از زبانم برای رنجشت
تو یک اتفاق خوبی در زندگیم
این یک حقیقت تلخ هستش ، شایدم یک ملودی دردناک
وقتی ماهی کوچیک دلت هوای دریا رو میکنه ، تویی که حتی دریا رو ندیدی
تویی که زمزمه های انسانیت رو به فراموشی سپردی
دلهایی که پاک و ساده از گذر زمان برای دیدنت لحظه شماری میکنن
تنهایی که هر لحظه روان و جسمت رو در هم میپیچه
اونوقته که دیگه ماهی کوچیکت توی حصار دلت غرق شده و کار از کار گذشته
خیلی بی تفاوت به زندگی ادامه میدی ، مثل آدمایی که توی زندگیت وارد میشن
دلم میسوزه برای روزهای رفته و بیقرار روزهای آینده
دعا نکن دیگه دعاهات هم بی اثر شده ، زندگی همینه
بازی شروع شده ، تو برنده ای و من بازنده
پس بزار به حصار تنت برسم تا مثل ماهی کوچولوم توی اون غرق بشم
شازده کوچولوی من ، گذر زمان تو رو به این ناکجاآباد آورد
شاید الان داری به این فکر میکنی که چرا توی سیاره ما خورشید فقط روزی یک بار غروب میکنه
میدونم که دلت برای سیاره و گل و غروب چند باره خورشید و تمام چیزهایی که از آن تو هستش تنگ شده
اگه صبر کنی ، گذر زمان برت میگردونه به همونجایی که ازش اومدی
فقط صبر کن مثل من
سکوت بی پرده شب ، آرامش با تو بودن
مثل شب که دریا رو توی خودش پنهان میکنه ، من جایی رو ندارم برای پنهان کردن تو
تردید دارم از این حس دوگانگی ، شاید ، ای کاش
حس قشنگیه وقتی فراموش میکنی دنیا رو
این درد رو به امانت گذاشتم ، دیگه فراموشت نمیکنم
راههای زیادی هستش برای رسیدن به احساساتم ، فقط باید بگردی و پیداش کنی
قانونش اینه که تو برنده ای و من بازنده ، همیشه که اینطور بوده
داستان عشق رو دیگه از بری ، دیگه انسانی نمونده برای عاشقی
آسمون هم داره نگاه میکنه ، یواشتر آدمها همین نزدیکیها کمین کردن
قانع هستم به این تنهایی ، شاید این فرصتی باشه برای خودسازی
هیچ جایی نیست که تو رو پنهان کنم از دست آدمها
پناه میبرم به افکارم ، آخه تنها جاییه که هیچ آدمی نمیتونه بهش نفوذ کنه ، تو رو اونجا پنهان میکنم ، بهت قول میدم که امنترین نقطه زمینه ، پس بیا
شاید دیگه وقتی نباشه ، من هم چشمام رو میبندم به روی تو ، مثل همه آدما
وقت خوابه ، میسپارمت به افکارم ، شب خوش
ای شازده کوچولوی شیطون
امروز برام از سرزمینهای دوردست گفت ، از جایی که اومده بود ، به جاهایی که رفته بود
مثل همیشه ، اون نگاه و لبخند قشنگش ، داستانش رو زیباتر میکرد
با کوله باری از خاطرات گذشته ، رفت به سفر ، با کوله باری از تجربه برگشت
احساس میکنم کمی بزرگتر شده
الان هم داریم باهم غروب خورشید رو تماشا میکنیم ، آخه روی زمین روزی یکبار خورشید غروب میکنه ، پس نباید فرصت رو از دست داد
گرمترین روزهای زندگیم را برای تو پنهان کرده ام
افقهای روشن امید در تاریکی ، ندای تو را سرمیدهد
زمزمه های با تو بودن ، هر روز و هر لحظه بیشتر جان میگیرد ، تو نزدیکی میدانم
کوچ پرندگان از سرزمین رویاهایم ، دیگر دلشان اینجا نیست ، پرواز میکنند به امید سرزمینی آباد و سرسبزتر
دوردسترین انسان روی زمین را خواهم یافت ، عاشقش میشوم ، دنیای خود را با او تقسیم میکنم ........ چه ساده لوحانه میاندیشم
مثل نامه هایی که در تاریکی دستنوشتهای یک هجنسگرا غوطه ور است
روح درهم پیچیده آدمهای مترسکی ، وحشتی از گذشته ، ترسی از آینده
گریه های کودکی که مادر را فرامیخواند ، سرزمینی دیگر مرا میخواند
باید من نیز از این سرزمین کوچ کنم ، دیگر اینجا شوره زار است
دشتهای غم زده قلب خاکیم ، دیگر جای زیستن نیست
آشناترین لحظه ، برای گم شدنهای پی در پی ، بازتاب افکار یک غریبه در ذهنم
قتل یک حس و احساس دیگر در قلبم ، باز فریادهای آشناییم را سکوت میکنم
شاید وقتی نباشی برایت بخوانم ، قصه عشق پاکم را
میدانم میشنوی مرا ، پس یکبار دیگر بخوان مرا ، اینبار پاک و بی آلایشتر سوی تو پرواز میکنم
وای که امروز چقدر لذت بخش بود ، وقتی از خواب بلند شد با لبخند همیشگی شازده کوچولوییش ، دلم واسه نگاههاش تنگ شده بود ، حالا اون اینجاست ، دوباره کنارم ، دیگه نمیخوام از دستش بدم
کلی باهم حرف زدیم ، از دوری و دلتنگیها و ....... ، البته شما رو هم فراموش نکردم ، گفتم که دل همتون براش یه ذره شده بود
کلی هم بازی کردیم به رسم ایام گذشته ، تا دوباره با محیط اخت بگیره کمی آزادش گذاشتم
راستی ، گفت بهتون بگم همتون رو دوست داره و هر روز بهتون فکر میکرده
هنوز نتونستم شازده کوچولو رو از عقایدش منصرف کنم ، فردا شب درموردش بیشتر صحبت میکنم
ضربات تازیانه بر روحم ، سایه عشق نافرجامیست که در قلبم سنگینی میکند
آرام و بی صدا ، یواش ، یواش
حتی نفهمیدم کی اومد ، اومد و بی درد نفوذ کرد توی اعماقم
رگهام رو لمس کرد و توی خونم محو شد
هر لحظه احساسش میکنم توی رگهام ، وقتی به قلبم میرسه نفس کشیدن برام سخت میشه
نمیدونی چه دردی داره ، وقتی احساس میکنی و نتونی بیان کنی
آرامش قبل از طوفان ، شایدم خاکستر زیر آتش
لحظه های قشنگ زندگی رو به یاد میارم
هیچ وقت فراموش نمیکنم ، لحظه تلخ درک عشق رو
مثل قصه های کودکی بازیگوش ، که مادر توی گوشش زمزمه میکنه
روی کویر تنم ، جای پای کسی رو حس میکنم ، نمیدونم کیه ، میشینم منتظرش ، شاید دوباره رد بشه
انکارش نمیکنم ، مثل نگاههای بی احساس و تحقیر کننده آدما
ترس از گفتنش دیگه ندارم
روح و تن رو آزاد میکنم ، شاید دوباره پر بکشم ، به اونجایی که ازش اومدم
بار اول که دیدمش ، خسته و پریشون بود
تک و تنها ، یه گوشه از این کویر زندگیم ، باهاش حرف زدم
باهاش نقاشی کشیدم ، خندیدم ، گریه کردم ، خوابیدم و بیدار شدم
تازه از راه رسیده ، امشب خسته هستش ، بگیر بخواب ، فردا باهم حرف میزنیم
نمیدونید شازده کوچولوی من ، موقع خواب چقدر زیباست