نمناک و بی صدا
مثل ابر زمستانی
گاهی برفی
آب میشوم
قطره قطره
اما سیلاب میشوم روزی
میشورم و ویران میکنم
وقتی از خواب می پرم
همه چیز عادی میشود
مثل لبخند تلخ تو
کسی هنوز هست
پوشالی از آدمها
ذهنم را هر شب درگیر میکند
نمیدانم چگونه باید فرار کرد
از ذهن خالی و پوچم
که آغشته به سم دیرینگیست
میخواهم با آب زلال تو
هر شبم را شستشو دهم
اما باز هم
ذهن درگیر شبهایم
تو را گم میکند
شاید یک شب
لابلای افکار پوشالیم
تو را بیابم
آنگاه شبهایم را
تو مینامم
در آغوشت میگیرم
نوازشت میکنم
شستشو میدهم با آب زلالت
شبهای تاریکم را
اگر تو بخواهی
باز شبی دگر
یاد تو در ذهنم
خاطرات با تو نبودن
گونه های خیسم را سیلی میزند
سخت است بودن با تو
تو رفتی بی من و خاطراتم
خاطراتی که هیچ گاه نبود
خاطراتی که ساخته ذهن بیمارم بود
درد دارد خاطراتم
درد دارد
تقدیم به فروغ ، دختری که در خاطرم خواهد ماند