دل نوشته های یک پسر خوب

تا نرم و نازک هستند درشتی کنند و چون درشت شوند نرمی و لطافت

دل نوشته های یک پسر خوب

تا نرم و نازک هستند درشتی کنند و چون درشت شوند نرمی و لطافت

شازده کوچولوی سردرگم

درگیریهای ذهن پوچ ، کلاف سر درگم رویاهایم را گسست 

 

شاید باید شکسته میشد در قلبم عشق تو ، تا در افق رویاهایم با تو رو در رو شوم   

 

زود باورم شد که تو هستی و چه دیر رسیدم به باورهای نجس روحت     

 

افکار پلیدی که میخورد روح و روانم را ، برای ذهن ناخودآگاه زندگیم متاسفم   

 

دیری نپایید که عشق تبدیل به وحشت از افکارم گردید ، عشقی که باید هر شب در جوی آب شستشو دهم    

 

در رویاهایم دیر به واقعیت رسیدم ، واقعیتی تلخ تر از مرگ 

 

آدمهای زشتی که هر روز در رویاهایم قدم میزنند و به افکارم میخندند 

 

دیر باورم شد ، دیر 

 

که تنهایم   

 

 

 

شازده کوچولو هم مثل من بیحال و حوصله بود امروز  

   

زیاد صحبت نکرد فقط در خودش بود ، شاید هم مثل من در افکارش گم بود  

 

نمیدونم ، امروز هم زیاد بهش گیر ندادم        

 

شازده کوچولو و نقاشی

سلام دنیای کوچولوی من  

 

چرا فرار میکنی از آدما ، چرا اونا رو دوست نداری ، چرا گوشه گیری توی جمع  

 

به روزهایی فکر کن که قراره بیاد ، الان وقت خواب نیست ، بلند شو تو باید جواب بدی   

 

جواب همه چراهای زندگیمو ، میدونم  آدمها تقصیر دارن خیلی  

 

یه بار آدمی رو دیدم که داشت دیوارای دنیاش سیاه رنگ میکرد ، اونم دوست نداشت دنیاشو کسی ببینه 

 

خیلی سرده ، میدونم کسی نیست که گرمت کنه ، باید تحمل کرد باید بیخیال بود نباید به روی خودت بیاری که سردته  

 

اون شبی که در آغوش گرفتمت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ، احساس آرامش رو توی چشمات خوندم  

 

باشه ، یه بار دیگه گرمت میکنم ، چون دوستت دارم و بهت وابسته هستم  

 

فقط به روی خودت نیار  

 

 

 

بازم شازده کوچولو یکی دیگه از اون نقاشیهاشو برام کشید 

 

آخه نقاشی رو بهش یاد دادم ، دستش داره راه میوفته    

 

خیلی قشنگ بود ، پائیز رو کشیده بود 

 

ولی یه اشکالی داشت نقاشیش ، اره تقصیر من بود 

 

تقصیر من بود  که بهش یاد نداده بودم

 

بهش نگفته بودم برگهای پائیزی زرد هستش نه سبز

 

شازده کوچولو و ......

میخوام از این شهر برم ، دلم هوای اون دور دورا رو کرده  

 

جایی که بوی خاک میده ، که آدمهاش به زمین فکر میکنن   

 

بازم امروز آدمهای تکراری ، روزهای تکراری ، حرفهای تکراری .......      

 

 زندگی شیرینه ، آدمها نازنین و دوست داشتنی ، روزها پر از اتفاقات قشنگ   

 

دنبال کمی غصه و غم هستم ، مردم از خوشی و سرخوشی     

 

تار و پودم از عشقی در حال پوسیدن است که در آغوشم نیست  

       

عشقی که چون سراطان در حال پیشروی در قلب و وجودمه ، مثل ایدز       

 

دارم توی دلم داد میزنم ، کسی میشنوه ؟؟؟؟ 

 

 

 

بیچاره شازده کوچولو ، امروز سرش کله رفت 

 

فکر ممیکرد همه دوستش دارن و برای خودش میخوانش  

 

ولی حیف که دروغ بود 

شازده کوچولو و آدمهای کاغدی

وقتی صداهای نامفهوم و گنگ نفسهای بی رمق زندگی در گوشم زمزمه میکند 

 

راه رسیدن را فراوش میکنم برای رسیدن به عشقی پاک در منجلاب روزگار  

 

دیگر فراموش میکنم نگاههای هرز مردم روزگار را ، چون عشق پاک در نگاه کودکی است .....    

 

چشمه زلال معرفت خشکیده ، نفسهای سرد حکایت از قلبی مالامال کینه و نفرت داری  

 

چه زود فراموش میکنیم دقایقی که در کنار یکدیگر بودیم ، شاید رویایی بیش نبود  

 

فریب قلب هوس باز را میخوریم ، شاید تقصیر آدمها باشد ، آدمهایی که هر روز سرشار از دروغ و تزویرند    

 

آدمهایی کاغذی که نقش انسایت را در زندگی ما ایفا میکنند   

 

میخواهم کاغذهای زتدگیم رو بسوزانم ، تو کمکم کن 

 

کمکم کن تو    

 

 

 

شازده کوچولو عاشق نقاشیه ، هر روز یه عالمه نقاشی میکنه   

 

امروز دفتر نقاشیش رو ورق میزدم ، پر از نقاشی بود 

 

دفترش پر از آدمهای کاغذی بود ، آخه فقط آدمها توی نقاشی بی نقاب هستن

خوش بحال شازده کوچولو که این رو نمیدونه و غصه نمیخوره

شازده کوچولو و گذشته ها

امروز چوب خط زندگی یک بار دیگر خط خورد ، یک روز بزرگتر یک روز نزدیکتر به مرگ  

 

صندلی خالی گوشه اطاقم حکایت از روزهای رفته داره ، روزهایی که پوچ شد در حسرت عشق پوشالی    

 

صدای زمزمه های کودکیهای عشق بی سر انجام ، در قلمرو زمانهای فراموش شده     

 

چه زود میشکند قلب پاک در این آشفته بازار قلبهای فاسد و سیاه  

 

سیاهی در حال افول است دریاب ثانیه های شوریده حال را در بستر نابودی  

 

چه زود پشیمان شدی از حرفهای دیروز  

 

شرمسارم اگر برای تو فنا نشوم  

 

شرمسارم 

 

 

 

ای شازده کوچولوی تنبل ، با زور صبح از خواب بلندش کردم 

 

دیشب تا دیر وقت بیدار بود 

 

داشتیم در مورد گذشته ها حرف میزدیم 

 

گذشته های رفته ، خیلی برام جالب بود 

 

آخه اون به آینده اعتقادی نداشت و اون رو زائده ذهن پریشان آدم میدونست 

 

اون گفت آینده الان هستش ، بدون حال آینده ای وجود نداره ، پس به آینده فکر نکن ذهن خودت رو درگیر افکار ظالم خودت نکن